برایم سخت بود بگویم و بنویسم که من هنوز دلتنگِ ... نه این مهملها چیست؟ من هنوز آن نگاه را میستایمش. برایم سخت بود که بگویم وقتی فهمیدم که تو دستهایی را میگیری که من هنوز در هر خیالبافیام، با حسرت فرض میکنم که آن شب - آن تنها شبی که در نزدیکیام بود و هر شب در نزدیکی تواند - آنها را لحظاتی در دست گرفتهام. سخت بود به زبان بیاورم که چندین بار خواب دیدهام که از خشم، برایت نامههای تهدیدآمیز فرستادهام و بلایی سرت آوردهام اما او به فرجامخواهی تو برخاسته، او که هرگز نام مرا هم به خاطر نمیآورد. از او پرسیده بودم که اگر معشوقهای داشت، چه زمان میخواست رخت سفید بر تنش کند و او گفته بود هیچگاه، او که تو خوب میدانی چون اسبی سرکش، دشت به دشت و مأمن به مأمن در حرکت بود، اما سرانجام به دشتِ تو آرام گرفت. آیا باید بر
اعترافاتم بیفزایم که جایی در اعماق وجودم، دوست داشتم تو هم نتوانی او را رام کنی؟ چون من که هیچگاه نتوانستم حتی گلی باشم که برای یک لحظه آن را میبوید (آیا لازم است بگویم این جملات بیمعنی برای تو، برای من چقدر دردناک است)؟ دوست داشتم هنوز شهر به شهر و دیار به دیار در سفر باشد، تا شاید روزی باز از شهر من نیز عبور کند... بینهایت به سرم زد که گستبیگری کنم که شاید یک روز مهمانِ خانهام باشد، یا حتی پستتر از آن، برای او چون زنی هرجایی باشم تا تنها یک شب همبسترم باشد... آه که امیال تا کجا انسان را خوار میسازد. اما خوب میدانم که حالا تو - حالا سالهاست که تو - نه به گستبیگری و روسپیمآبی - بلکه به عزّ و احترام و ناز و غمزه، همشهری و همخانه و همبسترش هستی. خدا میداند که هر بار در ژرفای احساسم خواستم که نباشی، نعوذ بال The truth is......
ادامه مطلبما را در سایت The truth is... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 0:59