The truth is...

ساخت وبلاگ
نمی‌دانم دقیقا کی و چطور رویای جهان‌گرد شدن و شهر به شهر رفتن، شد عروس ذهنم. لجظه‌هایی را به خاطر می‌آورم که شش ساله بودم و مادرم برایم «ماهی سیاه کوچولو» از صمد بهرنگی را خواند. داستان پایان متفاوتی از کتاب قصه‌های کودکی همیشگی‌ام داشت و من که انگار تازه با خشونت زندگی روبه‌رو شده بودم، زدم زیر گریه. مدت‌ها فکر می‌کردم این کتاب چرا اصلا چاپ شده؟ چرا به دست ما رسیده و وقتی چنین پایانی دارد، پس نکته آموزنده داستان کجاست؟ بالاخره فهمیدم آنچه که ماهی سیاه کوچولو می‌خواست به ما آموزش بدهد، نه در پایان داستان، بلکه درست در مسیر داستان بود. شاید آن موقع برای اولین بار فکر کردم که مسیر از پایان مهم‌تر است و سپس برای سالیان سال، فراموشش کردم.شاید هم ماهی سیاه کوچولو نبود که این فکر را در سرم تثبیت کرد، بلکه رانندگی‌های شبانه در جاده‌ها بود که کمک کرد بفهمم چقدر جاده را دوست دارم. شاید شکوفه‌‎های گیاه سنگون بود و شاید مه غلیظ اولسبلانگاه. به هر حال، «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؛ موجیم که آسودگی ما عدم ماست».تا چند سال پیش، در واقع شاید تا همین سال پیش، مطمئن بودم می‌خواهم مهاجرت کنم و در یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان تا دکترا درس بخوانم اما درست وقتی موقع اقدام کردن رسید، فهمیدم که نه. دانشگاه رفتن و درس خواندن مرا فرسوده کرده است، تحصیل همزمان در دو رشته کردم اما هنوز نمی‌دانم با زندگی خودم چه کار کنم. هنوز آن دانشی که باید را واقعا ندارم و تنها زیر انبوهی از تکالیف غرق شده‌ام. من به زمانی برای «من» نیاز دارم. این‌گونه بود که شروع کردم ایده سفر را مطرح کردن و چه خوب که کسانی اطرافم بودند، که تقریبا همزمان با من، به همین بن‌بست خوردند.از بعد از عید که زندگی‌ام از طوفان به گردباد م The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 1:49

آره خلاصه، تا اومدیم شروع کنیم شفاف و شاد نوشتن، یه چیزی شد مبهم و تار. وقتی هم که دنیا مبهم و تاره، فقط استعاره‌ها می‌تونن توصیفش کنن. The truth is......
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 29 شهريور 1402 ساعت: 1:49

سلام. کسی اینجا هست؟ قالب وبلاگ رو عوض کردم چون حال و هوای خودم خیلی عوض شده. سبک زندگی‌م هم عوض شده تا حدودی. به‌نظرم این حیوونه خیلی با عشق داره گلَ رو حس می‌کنه، احساس خوبی داد بهم. درست همون‌طوریه که سعی می‌کنم این روزا با زندگی‌ باشم.وقتی شروع کردم وبلاگ نوشتن اسفند سال 90 بود، من متولد 78 ام، یعنی 12 سال‌م بوده. الان 1402 ئه، من 24 سالمه و دقیقا 12 سال گذشته. نصف عمرم این وبلاگ رو داشتم و نه، قرار نیست ترکش کنم. حالا امشب خیلی خسته‌م ولی دوست دارم به زودی بیام اینجا سفرنامه بنویسم. اگه کسی هست یه اعلام حضوری بکنه.با تشکر :)) The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 14:15

نه این تشویش را نه کلام و نه حرکاتِ ممتد و تکراریِ تکان دادن پا و نه بی‌قراری و ناتوانی از آرام نشستن به کناری تسکین نمی‌بخشد. درواقع تسکین آنقدر از این تشویش دور است که به اشتباه در این دو خط، در یک جمله به کنار هم آورده شده‌اند. نه مرا آغوشی آرام نمی‌کند و آنچه که گفته می‌شود تماماً - دروغ که نه - آرزو است که از دهانم بیرون می‌آید که «آغوشی است که مرا تسلی است» - ای کاش. اما هر آغوش خونین است و لب‌هایی که مرا می‌بوسد به خون آغشته‌اند و حتی از مژه‌هایتان - مژه‌های بلند و زیبایتان - به هنگام گریه خون می‌چکد.× معنی عنوان: دردی را برایم به جا گذاشتی که برای هفتاد سالم کافی است، عجب بخشندگی و کرامتی!CMs The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 0:59

گیجیِ این موقع‌ام را دوست دارم، گیجیِ دوازدهِ شب. البته من همیشه دوازده شب گیج نیستم، اما وقتی ملاتونین می‌خورم و خودم را در خواب‌آلودگی معلق نگاه می‌دارم، واردِ حالتِ وهم‌آمیزی می‌شوم. باید بنویسم. باید بنویسم و تمام تلاشم را بکنم بی‌سانسور بنویسم، چرا که مدت‌هاست که چنان صدایی از درونم به بیرونم - و نه از سطح به بیرونم - راه پیدا نکرده است، که گویی بی‌زبانم. خوب به خاطر می‌آورم تا همین چند وقتِ پیش، تا همین دبیرستان و یکی دو سال بعدش - این وبلاگ را وقتی دوم راهنمایی بودم شروع به نوشتن کردم - چقدر با دوستانم صحبت می‌کردیم و هر اتفاق را با جزئیات تعریف می‌کردیم، حتی اگر ساعت‌ها وقت می‌گرفت. اما حالا، در جوابِ «از فلانی چه خبر؟» فقط می‌توان گفت: «اون هم خوبه، شکر». نمی‌دانم آن‌ها هنوز هم با هم همین‌طور صحبت می‌کنند یا نه، اما من... من هم خوبم، شکر. من درست نرفتم. چند وقت پیش یک نفر به من گفت «اگر انتخابِ درستی کرده بودی حالا حالت خوب بود»، به نظرم هیچ جمله‌ای نمی‌توانست از این درست‌تر باشد، شاید ترجمه‌یِ همان «یا گناه نکنید یا توبه نکنید وگرنه تا ابد در این چرخه گیر خواهید افتاد»ِ ژان لاکان است، اما به شکل عامیانه‌تری، در محیطِ عامیانه‌تری، در موقعیتِ موثرتری از دهانِ کسی پرید که خودش هم حالش خوب نبود. خلاصه که من درست نرفتم... و قطعِ به یقین من تنها کسی نبودم که درست نرفتم. تا کجا حرف زده‌ام؟ از کجا حرف زده‌ام؟ بعید می‌دانم اصلاً خواننده‌ای داشته باشم، دستِ کم خواننده‌ای که مرا بشناسد؛ البته بهتر. وقتی کسی مرا بشناسد ناخواسته سعی می‌کنم مقابلش جورِ خاصی باشم، ناگزیر سانسور می‌کنم (یا می‌شوم). اما آدمِ ناشناس، بی‌اهمیت است؛ مهم نیست مرا لخت ببیند یا در الیافِ بافته از ابر The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 0:59

برایم سخت بود بگویم و بنویسم که من هنوز دلتنگِ ... نه این مهمل‌ها چیست؟ من هنوز آن نگاه‌ را می‌ستایمش. برایم سخت بود که بگویم وقتی فهمیدم که تو دست‌هایی را می‌گیری که من هنوز در هر خیالبافی‌ام، با حسرت فرض می‌کنم که آن شب - آن تنها شبی که در نزدیکی‌ام بود و هر شب در نزدیکی تواند - آن‌ها را لحظاتی در دست گرفته‌ام. سخت بود به زبان بیاورم که چندین بار خواب دیده‌ام که از خشم، برایت نامه‌های تهدیدآمیز فرستاده‌ام و بلایی سرت آورده‌ام اما او به فرجام‎‌خواهی تو برخاسته، او که هرگز نام مرا هم به خاطر نمی‌آورد. ‌از او پرسیده بودم که اگر معشوقه‌ای داشت، چه زمان می‌خواست رخت سفید بر تنش کند و او گفته بود هیچ‌گاه، او که تو خوب می‌دانی چون اسبی سرکش، دشت به دشت و مأمن به مأمن در حرکت بود، اما سرانجام به دشتِ تو آرام گرفت. آیا باید بر اعترافاتم بیفزایم که جایی در اعماق وجودم، دوست داشتم تو هم نتوانی او را رام کنی؟ چون من که هیچ‌گاه نتوانستم حتی گلی باشم که برای یک لحظه آن را می‌بوید (آیا لازم است بگویم این جملات بی‌معنی برای تو، برای من چقدر دردناک است)؟ دوست داشتم هنوز شهر به شهر و دیار به دیار در سفر باشد، تا شاید روزی باز از شهر من نیز عبور کند... بی‌نهایت به سرم زد که گستبی‌گری کنم که شاید یک روز مهمانِ خانه‌ام باشد، یا حتی پست‌تر از آن، برای او چون زنی هرجایی باشم تا تنها یک شب همبسترم باشد... آه که امیال تا کجا انسان را خوار می‌سازد. اما خوب می‌دانم که حالا تو - حالا سال‌هاست که تو - نه به گستبی‌گری و روسپی‌مآبی - بلکه به عزّ و احترام و ناز و غمزه، هم‌شهری و هم‌خانه و هم‌بسترش هستی. خدا می‌داند که هر بار در ژرفای احساسم خواستم که نباشی، نعوذ بال The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 0:59

می‎‌دانم که او به خاطر نمی‌آورد، دخترِ پیرهنِ آبی که آن شب کنارم خوابیده بود را که می‌گویم. همان که سر شبِ پیشِ من آمد و گفتیم و خندیدیم. تماماً شادی بود. از در آمد و روی مبل ولو شد، مانتو و شالِ سرش را گوشه‌ای پرتاب کرد و علی‌رغمِ چهره‌یِ بی‌حوصله‌یِ من – که خودش می‌گفت بیشترِ اوقات بی‌حوصله‌ای – شروع کرد به تعریفِ اتفاقاتِ خوبِ روزش. بعد از گوشی‌اش موزیک پلی کرد و کمی تمرینِ رقصِ غربیِ کلاسیکی که اسمش را نمی‌دانم کردیم. از همین‌ها که مرد کمر ِ زن را می‌گیرد و زن دست رویِ شانه‌یِ مرد می‌گذارد و The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 26 اسفند 1399 ساعت: 2:19

دست‌هایم خونی‌ است. می‌خوام عق بزنم. چه کسی را کشتم؟ بوی جسدِ چه کسی بلند شده که چنین حالم را بهم می‌زند؟ من یک تکرار ناموفقم. برایم اهمیتی ندارد که روی صندلی‌ات نشسته‌ای و می‌گویی درست خواهد شد. حتی برایم اهمیتی ندارد که به آن اعتقاد داری. اصلاً چه اهمیتی دارد که آخرین تلاشِ کسی موفق باشد یا ناموفق؟ او به آخرین تلاش رسیده است. این کافی نیست؟  × اشتباه نکنید. اتفاقاً زندگی قشنگ است و همه‌چیز خوب است و واقعاً آن بیرون همه چیز خوب است. دوستان، خوب و درس، خوب و کار خوب و ... . حتی هوا هم بهاری و خو The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 26 اسفند 1399 ساعت: 2:19

105 دقیقه تا آخر زندگی‌ام باقی مانده. 105 دقیقه وقت، که هر لحظه از آن می‌توانم تصمیم بگیرم پروسه‌ی مرگم را متوقف کنم و یا به تماشای آن بنشینم. در 105 دقیقه‌ی آخر زندگی‌ام به چه فکر خواهم کرد؟  راستی مگر یک بار نمردم؟ مگر یک بار به تماشای مرگم ننشتم و تا عدم خودم را همراهی نکردم؟ چه سالی بود؟ چندم بود؟ یادم نمی‌آید. فقط می‌دانم یک روزِ برفی بود و بسیار خسته بودم.  وقتی برف می‌آید احساس می‌کنم خون در رگ‌هایم منجمد می‌شود. احساس می‌کنم بدنم سرد و سردتر خواهد شد. راستش را بخواهید با کوچک‌ترین سرما ب The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 72 تاريخ : سه شنبه 26 اسفند 1399 ساعت: 2:19

می‌خواهم رازی را به شما بگویم. دیشب از خانه بیرون رفتم تا کمی قدم بزنم. آن‌قدر غرق افکارم بودم که کم کم از مسیر جاده منحرف شدم و در جنگل گم شدم. باران می‌آمد و گیج و سردرگم بودم. حتی آن‌قدر حوصله نداشتم تا دوباره راه خانه را پیدا کنم. از دور آتشی دیدم و به سمت آن رفتم، به امید اینکه کس دیگری نیز در جنگل باشد و در آن ملال، هم‌صحبتی پیدا کنم.  و چندی بعد، باورم نمی‌شد چه هم‌صحبتی پیدا کردم... مردی با صورتی تراشیده در لباس خلبانی و با کلاه خلبانی بر سر، کنار آتش نشسته بود. به نظر می‌رسید هواپیمای ف The truth is......ادامه مطلب
ما را در سایت The truth is... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : w8-a-min بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 26 اسفند 1399 ساعت: 2:19